دلم تنگ است و...
((دلم تنگ است و هر سازی که می بینم بد آهنگ است...))
دستم به ساز و ساز به دستم نه می رود و نه دیگر می آید...
دستم که ساز می زد، دلم سکوت می خواند... حالا دستم یاریش نمی کند ، ساز پای آوازش نیست...
پای فریادش...
چه سازی هست دیگر ؟ کدام دست؟...
این آواز را نمی شناختم پیشتر؟...
نغمه کم آورده ام، مضراب کم، پرده کم، ساز کم، محراب کم...
بغضم را میشکند صدای (( استاد)):
در دل و جان خانه کردی عاقبت
هر دو را ویرانه کردی عاقبت...
...
انگشت هایم پرده نشین نمیشوند...
حتی تو را نمینوازند دیگر... حتی دلم را... حتی ...
...
زعشقت سوختم ای جان کجایی
بماندم بی سروسامان کجایی
نه جانی و نه غیر از جان، چه چیزی؟
نه در جان نه برون از جان...کجایی؟
...
حیف...
گوشهای تو بیگانه ی ((آواز))ند، گوشهای من غریبه با (( جاز))
...
صداست که می ماند
+ نوشته شده در ساعت توسط شمیم
|
آنچه من هستم عطش است و نه طلب دانش،... فیلسوف که نیستم!...، شاید قدیس باشم، شاید هم فقط دیوانه ای